مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان سلبریتی

سال انتشار : 1397
هشتگ ها :

#شخصیت_مشهور #خشن #مثبت15

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان سلبریتی

دانلود رمان سلبریتی از گیسو خزان که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان سلبریتی

رمان سلبریتی داستان دختریه که مامور به جاسوسی از یه سلبریتی می‌شه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان سلبریتی

رمان سلبریتی رو نوشتم چون دوست داشتم درباره دختری که بهترین سال های زندگیش تباه شده بنویسم تا همه بدونن که هیچ وقت واسه شروع دوباره دیر نیست.

پیام های رمان سلبریتی

زود اعتماد نکردن به آدم هایی که وقت کافی برای شناختنشون نداشتیم. زود تسلیم نشدن.

خلاصه رمان سلبریتی

ستاره دختری که بعد از هفت سال زندانی بودن با جرم سیاسی، آزاد میشه و با دیدن رفتار بد و بی محلی های خانواده اش تصمیم میگیره اشتباهش و با جور کردن پول کلیه مادرش جبران کنه.

اما تنها کاری که می تونه بابتش پول زیادی بگیره همخونه شدن با یه آدم پولدار و جلب اعتمادشه تا بتونه یه سری اطلاعات ازش به دست بیاره.

غافل از اینکه اون آدم یه سلبریتیه.. یه بازیگر معروف و خوشگذرون که فقط به همخونه شدن راضی نیست و ازش میخواد…

مقداری از متن رمان سلبریتی

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان سلبریتی اثر گیسو خزان :

– اسمش دامونه! دامون پیران!

سرم پایین بود و همونطور که داشتم با نوک کفشم به پایه میز ضربه میزدم.. منتظر موندم تا ادامه اطلاعاتی که لازم بود داشته باشم و بده.. ولی سکوت یهوییش باعث شد سرم و بالا بگیرم.

با شک و تردید و تعجب بهم زل زده بود.. سرم و به دو طرف به معنی دقیق و کلیدی «چه مرگته؟» تکون دادم که پرسید:

– نمی شناسیش؟

شونه هام و انداختم و بالا..

– باید بشناسم؟

نگاه متعجب و سوالیش.. اینبار ساسان و که درست پشت سرم وایستاده بود نشونه گرفت. برنگشتم ببینم چه اشاره ای بهش کرد.. چون صداش در نیومد. ولی یارو دیگه چیزی نگفت و رفت سراغ مطلب بعدی:

– سی و یک سالشه.. تنها زندگی میکنه.. خونه اشم تو فرمانیه اس. تو کار…

– وایسا بینم..

با لحن تند و صدای بلندم ساکت موند و زل زد بهم که طلبکارانه گفتم:

– من با این نسناسای بالا شهری کاری ندارم. حالم از ریخت همه شون بهم میخوره.

خودکارش و گذاشت رو میز و دستاش و تو هم گره کرد..

– خب حالا میگی چی؟ بگردم واسه تو یه مورد پایین شهری پیدا کنم؟ ساسان این کیه برداشتی آوردی اینجا؟ از همین الآن بخواد چوب لای چرخ ما بذاره کلاهمون پس معرکه اسا!

ساسان بهمون نزدیک شد و کنارم وایستاد.. دستش و گذاشت رو شونه ام و خطاب به اون یاروی پشت میزی که فامیلیش ملاشمس الدینی بود و هیچ جوره تو دهن من نمیچرخید گفت:

– به جون خودم نباشه به جون شما بهتر از این نمیتونی پیدا کنی واسه این کار. اصل جنسه!

دستش و از رو شونه ام پس زدم و جوری که فقط خودش بشنوه توپیدم:

– جنس عمته کره بز!

خنده اش گرفت ولی همچنان با جدیت زل زده بود به یارو که حالا اون واسه من طاقچه بالا گذاشته بود.

– مگه تو توجیهش نکردی که چیکار باید بکنه؟

– نه دیگه… گفتم همه رو خودتون براش توضیح بدید بهتره.

حوصله شنیدن اراجیفشون و نداشتم و خودم بین حرفاشون گفتم:

– ساسان فقط به من گفته باید یه سری اطلاعات که اصن نمیدونم چی هس از یه بابایی به جیب بزنم و بیارم واسه شما. بعدشم شما رو به خیر ما رو به سلامت. غیرِ اینه؟

تکیه اش و داد به صندلیش و با لبخندی که بدجوری رو اعصابم بود گفت:

– نه.. دقیقاً همینه! منتها واسه این کار باید ریخت اون بالا شهری ها رو تحمل کنی.

لپام و باد کردم و بعد از چند ثانیه نفس کلافه ام و فرستادم بیرون.. چاره چی بود؟ تو موقعیتی نبودم که خودم بخوام شرایط کاریم و اونجوری که دلم میخواد انتخاب کنم. اگه همینم از دست میدادم معلوم نبود کار خودم و خانواده ام به کجا کشیده میشه.

مگه آدمی با شرایط اسف بار زندگی من.. به جز این دیگه چه موقعیت اوکازیونی واسه کار و پول درآوردن.. اونم به این مبلغ پیدا میکرد؟

– خیله خب.. یه گِلی میگیرم به سرم.. تو بقیه اش و بگو!

– داشتم میگفتم.. طرف تو کار بسته بندی و پخش و فروش پودر و قرص و آمپولای بدنسازیه.. از همونا که دو سوته هیکل و میکنه شکل آرنولد.

– خب؟ دخلش به شما چیه؟

– دخلش فقط به ما نیست.. به همه مردمه. چون اون یارو.. داره داروهای تقلبی درست میکنه و میده دست جوونای مردم.

سرم و بلند کردم و نگاهم افتاد به عکسای بادی بیلدینگی و پرورش اندامیایی که رو دیوار اتاق بود و قفسه گوشه اتاق که پر بود از همین قوطی های پودر و قرص. با توجه به اینکه دفترشم تو یه باشگاه بدنسازی بود گفتم:

– شما هم که تو همین کاری!

– آره.. ولی ما داریم از راه درست و قانونی جنسامون و میفروشیم. نه مثل اون عوضی بی پدر مادر با تقلب و خلاف.. ولی بدبختی اینجاس.. جنسای ما رو دستمون می مونه.. ولی اون چون پیش مردم اعتبار داره همه واسه خرید جنساشون میرن سراغ اون. اون دیوث بیشرفم از همین موضوع داره سو استفاده میکنه.

– آخه مگه فقط همین یه نفره که این چیزا رو میفروشه؟ اینهمه آدم.. واسه تک تکشون میخواین آدم اجیر کنید که بره کار و کاسبیش و ترمال کنه؟

– چرا نمیفهمی؟ این یه نوع جدید از مکمل های غذایی و داروییه. هنوز انقدر تو ایران جا نیفتاده که همه گیر بشه.. یعنی باید اصل جنس و وارد کنیم.. یه چیزایی بهش اضافه بشه.. بعد بدیم دست مردم. من اولین نفری بودم که این کار و راه انداختم اگه اون حرومزاده کلاش نمیومد وسط ماجرا و همه مشتری های من و با دوز و کلک و حقه بازی قُر نمیزد!

میدونستم این چیزا به من ربطی نداره و من فقط باید در ازای پولی که قراره بهم بدن.. کاری که ازم میخوان و انجام بدم.. ولی حس فضولیم نذاشت ساکت بمونم و گفتم:

– خب حتماً راضین که میرن سراغ اون! به زور میخواید مشتری پیدا کنید واسه خودتون؟

ضربه آرنج ساسان که به پهلوم خورد فهمیدم زیاده روی کردم و یارو که با توپ پر شروع کرد به حرف زدن علناً به غلط کردن افتادم.

– فکر کردی درد من اینه که چرا جنسای من رو دستم می مونه و مال اون فروش میره؟ نخیــــــــــــر.. من دارم جوش همین مردم بی فکر و احمقی رو میزنم که فقط رو حساب محبوبیت اون الدنگ میرن سراغش و خودشون و بدبخت میکنن.

دیگه خبر ندارن یارو جنس و وارد میکنه و میبره تو کارگاه هزار جون عن و گه قاطیش میکنه و میده دست مردم. اونا هم فکر میکنن دارن جنس اصل گیاهی مصرف میکنن و چون هیکلشون زودتر رو فرم میاد راضین. از کجا بفهمن همون مکمل ورزشی میشه عامل مرگشون؟

یهو از جاش بلند شد و من به خیال اینکه داره میاد طرف من که عصبانیتش و خالی کنه خواستم گارد بگیرم ولی راه افتاد سمت همون قفسه گوشه اتاق.

از فرصت استفاده کردم و رو به ساسان بی صدا لب زدم:

– این دیگه کیه منو آوردی پیشش؟

رنگ و روی اون بدبخت بدتر از من بود.. هیچی نگفت و فقط انگشت اشاره اش و گذاشت رو بینیش که یعنی لال شم و دیگه حرف نزنم وگرنه اوضاع خطری میشه.

دوباره سرم و به سمت اون گوله آتیش چرخوندم که دیدم یکی از همون قوطی ها تو دستشه و داره میاد سمتمون.. هیکلش بدک نبود.. انگار خودشم مشتری همین پودر مودرا بود.. یه پا آرنولد فشرده شده بود واسه خودش!

– اینو ببین.. یکی از مکملاییه که اون پفیوز حرومزاده میده دست مردم. ظاهرش و نگاه کنی هیچی نمیفهمی.. چون طرف کارش و بلده. کاملاً قانونی و حساب شده وارد کشور میکنه.. ولی از راه درست بسته بندی نمیکنه و نمیده دست مردم..

درش و باز کرد و محتویاتش و خالی کرد رو میز..

– میبره تو کارگاهش.. به جای کراتین توش پودر مهتابی سوخته و گچ و هزارجور کوفت و زهر مار دیگه میریزه.. اینجوری.. هر یه بسته میشه پنج بسته. روشم یه برچسب بهداشت و سلامت قلابی هم میزنه و به اسم مکمل های ورزشی کاملاً گیاهی و وارداتی.. قِلِش میده تو بازار. نتیجه اش چی میشه؟ چند ماه بعد از مصرف..

یهو جوون بیست ساله درجا سکته میکنه و میمیره.

حقیقتاً حالم بد شد و اعصابم بهم ریخت.. یعنی واقعاً همچین آدمای بی وجدانی تو این دنیا پیدا میشدن که انقدر راحت با جون بقیه بازی کنن به خاطر منفعت خودشون؟ کاری به این مردمی که یه بار براشون قدم برداشته بودم و به جایی نرسیده بودم جز تباهی و بی آبرویی نداشتم..

فکر کردن به این که یکی از همین پودر و داروها.. حتی اتفاقی به دست داداش خودم برسه و همچین بلایی سرش بیاره خون توی تنم و به جوش میاورد..

نابودی کار و کاسبی حروم همچین آدمی.. نهایت آرزوی من بود ولی.. ولی من چه جوری میتونستم با این حیوون طرف بشم.. اونم به شکل ناشناس؟

بعد از چند دقیقه ای که هر سه تامون ساکت مونده بودیم.. من به حرف اومدم و پرسیدم:

– خب.. خب چرا لوش نمیدین به پلیس؟

پوزخندی زد و جواب داد:

– فکر کردی لو دادن و دستگیر شدن همچین آدمی به همین راحتیه؟ هزارجور پارتی و آشنا و کوفت و زهرمار داره که هواش و دارن و نمیذارن یه لک رو اسمش بیفته. رد و نشونی هم از خودش به جا نمیذاره که بشه مدرک.. تنها مدرکی که میتونه دستش و رو کنه.. همون کارگاهیه که هیچکس از جاش خبر نداره.

گاوم زایید! من قرار بود چیکار کنم با این آدمی که انقدر خرش میرفت؟ این خودش یه عامل نابودی بود برای منی که هیچ پشت و پناهی برای محافظت از خودم نداشتم.

سوالم و به زبون آوردم:

– بسه دیگه حاشیه رو بیخیال شو.. برو سر اصل مطلب.. چی میخوای از من دقیقاً؟!

دوباره نشست رو صندلیش و با جدیت بهم خیره شد..

– تو باید بری تو خونه زندگی اون یارو.. تا بتونی اطلاعاتی که ازش میخوایم تا نابودش کنیم و به دست بیاری.

سری تکون دادم و گفتم:

– خیله خب.. حله! فقط بگید از کجا باید گیر بیارم؟ کجای خونه اشه؟ اصلاً شاید تو خونه اش نباشه.. تو شرکت و دم و دستگاه و ماشین پاشینی جایی.. ؟

نگاه مات شده اش و از من گرفت و زل زد به ساسان.. به ثانیه نکشید که جفتشون زدن زیر خنده..

«ای زهرماااار.. حناق! درد بی درمون! چه مرگتونه؟ رو آب بخندید! من دارم اینجا از استرس غلطی که میخوام بکنم بندری میزنم اونوقت این نسناسا دارن به ریش نداشته ننه اشون میخندن!»

کم کم داشتم اون عصبانیت های معروفم و براشون رو میکردم که بالاخره خفه شدن و همون یارو شمس الدینی با لحن تمسخر آمیزی گفت:

– بچه جون! تو زندان سرت جایی نخورده؟ آخه مغزت یه کم پاره سنگ برداشته!

اینبار دیگه نتونستم جلوی عصبانیتم و بگیرم.. کف دستم و جوری کوبیدم رو میزش که پودرای روش.. پخش شد رو هوا و یه کمشم ریخت رو لباس خودش..

– جفنگ نباف واسه من.. از این به بعدم ویارِ لیچار بار این و اون کردن گرفتت برو سراغ ننه و عمه خودت. یه سوال کردم عین آدم جوابم و بده!

بازوم توسط ساسان به عقب کشیده شد و من برگشتم سمتش.. قیافه اش یه جوری بود که انگار اونم مثل من دیگه به آینده این کار امیدی نداشت و به این باور رسید که برگه اخراجم و قبل از استخدام شدنم با دستای خودم امضا کردم.. خب بشه.. به درک!

ولی خیلی طول نکشید که نطق یارو باز شد:

– نـــــه! خوشم اومد ساسان.. گشتی گشتی آدمش و پیدا کردی.

نگاهی بهش انداختم که حین پاک کردن سرشونه های پودری لباسش اینبار رو به من گفت:

– جنم داری! وگرنه کسی جرات نمیکنه جلوی من انقدر بیشتر از کوپنش گه خوری کنه!

انگشت اشاره ام و به سمتش گرفتم و با لحنی که حسابی هشدارگونه بود گفتم:

– ببین جناب ملا نمیدونم چی چی.. من یه دردی دارم که پول لازمم کرده! از سگ شانسیم کسی به جز شما به پستم نخورد.. این پولی هم که میدی صدقه و خیرات امواتت نیست.. یه پولی میدی.. یه کاری تحویل میگیری که صد در صد می ارزه به اون پولی که از جیبت میره.

پس خیال نکن واسه خودت برده استخدام کردی که هرجور عشقت بکشه باهاش رفتار کنی و ککشم نگزه.

– بهتره بدونی که کاری که داری میکنی فقط به نفع من نیست.. واسه همه مردم داری این کار و میکنی.

تلخ بود و زهر داشت پوزخندی که رو لبم نشست.. مردم؟! یعنی ساسان نگفته بود من به چه جرمی افتادم زندان؟

– من به خاطر همین مردمی که میگی.. هفت سال از عمرم و تو حبس تلف کردم. میفهمی هفت سال واسه یه دختر تو اون سن و سال یعنی چی؟ یعنی یه عمر! الآن همون مردم نون به نرخ روز خور تا می فهمن سابقه ام چیه و تو این هفت سال به چه جرمی پام به حبس باز شده..

تفم کف دستم نمیندازن چه برسه به اینکه استخدامم کنن و پولی تو جیبم بذارن. از بس بی لیاقتن! پس هر بلایی که سرشون بیاد حقشونه. نوش جونشون! من این کار و فقط دارم واسه خانواده ام میکنم .. افتاد؟!

– خیله خب باشه.. من که چیزی نگفتم انقدر سریع ترش میکنی. فقط گفتم یه کم عقلت و به کار بنداز. تو فکر کردی من انقدری آدم تو دم و دستگاهم ندارم که بتونه بره خونه زندگی اون یارو رو زیر و رو کنه و هرچی میخوایم برداره بیاره؟

با انگشت اشاره اش چند ضربه به شقیقه خودش زد و ادامه داد:

– اطلاعاتی که ما میخوایم اینجاشه بچه جون.. تو باید از زیر زبونش حرف بکشی.

صاف وایستادم و با اخمایی که هیچ جوره از هم باز نمیشد زل زدم بهش.. انگار زیادی این کار و دست کم گرفته بودم.. باید زودتر از اینا فکرش و میکردم که هیچ آدمی.. در ازای همچین پولی کار راحت و آسون از آدم نمیخواد. کاری که میخواست.. یه جورایی نشدنی بود.

– شما.. شما فکر کردید من مامور ساواکم؟ چه خیالی داری؟ نکنه میخوای ببندمش به صندلی و به چهار میخ بکشمش تا زبونش باز شه و مُقُر بیاد.

– نه! گفتم که.. تو قدم اول باید پای خودت و به خونه و زندگیش باز کنی.. بعد انقدر بهش نزدیک بشی و اعتمادش و جلب کنی.. که بتونه درباره همچین مسئله مهمی باهات حرف بزنه. اون موقع تو میتونی آدرس و زمان دقیق این عملیاتی که هر چند ماه یک بار انجامش میدن و از زیر زبونش بکشی.

– هه! گرفتی ما رو حاجی؟ یارو مال اون بالا مالاهاس.. یه پا آقازاده اس واسه خودش!

خودت داشتی یه ساعت از شدت کله گنده بودنش حرف میزدی.. چی تو من دیدی که فکر کردی به درد این کارت میخورم؟ من خوب میشناسم این آدما رو.. به ماتحتشون میگن نیا دنبالم بو میدی..

دیگه من که جای خود.. از دو متریش رد شم خودش و میکشه کنار که پرش به پرم نگیره و لباساش کثیف نشه.. حالا بیاد ور دلم بشینه و انقدر جی جی باجی بشیم که واسم درد و دل کنه..

ولمون کن تو رو حضرت عباس! یکی و پیدا کنید که هم سطح و رده خودش باشه که بلکه اون بابا یه نیم نگاهی بهش بندازه .. نه منِ پاپتی هیچی ندار!

– دختر هم سطح و رده خودش که بتونیم با پول دهنش و ببندیم از کجا پیدا کنیم؟

ابروهام و بالا انداختم و متفکرانه سری به تایید تکون دادم..

– خـــــب.. پس رو آس و پاس بودن من حساب کردید.. نقشه اتون بدک نیستا.. ولی یه نمه احمقانه اس..

ضربه مجدد آرنج ساسان به پهلوم و درهم شدن با تاخیر اخم های شمس الدینی نشون میداد که دوباره قراره قاطی کنه و آمپر بچسبونه واسه همین سریع گفتم:

– درسته من این هفت سال و تو حبس بودم.. ولی دیگه تا این حد میدونم که همچین آدمایی دنبال چه تیریپ دخترایی میگردن که باهاشون وقت بگذرونن..

هفت سال پیش که اینجوری بود.. هرکی پول و پله داشت.. هرچی در و دافه جمع میکرد دور و بر خودش و پزش و میداد. اینم بگم که من..

واس خاطر این نقشه دست به ترکیبم نمیزنم. بلدم نیستم راه به راه چُسان فُسان کنم تا به چشم آقا بیام.

– احتیاجی نیست به ترکیبت دست بزنی..

نگاه خریدارانه ای به سر تا پام انداخت که اخمام و درهم کرد..

«مرتیکه سیرابی هیز.. شیطونه میگه یه جوری بزنم تو فلان جاش که چشاش از درد پرت شه وسط زمینا!»

– از نظر من.. حداقل جذابیتی که یه پسر میتونه دنبالش باشه رو داری. در ثانی.. تو قرار نیست مثلا تو خیابون شونه ات به شونه یارو بخوره و این بشه باب آشنایی که انتظار داری تو یه نظر عاشقت بشه.

از فاز دوست دختر دوست پسری اونم همین اول کار بیا بیرون. چون قبلاً این راه و با کسای دیگه و به خودت در و دافا امتحان کردیم..

جواب نداده.. وارد شدن به زندگی اون آدم به همین راحتیا که فکر میکنی نیست.. یه کم شرایط پیچیده اس. برای همین ما واسه فرستادن تو..

توی چنگ اون یارو یه نقشه دیگه داریم.. ولی بقیه اش دست خودت و میبوسه.. باید نشون بدی تو به دست آوردن دلش چند مرده حلاجی!

– چرا نمیشه به همین راحتی وارد زندگیش شد؟

دوباره نگاهی به ساسان انداخت که معنیش و نفهمیدم.. این وسط انگار یه چیزی رو داشتن از من قایم میکردن. که نمیفهمیدم چیه..

– همین قدر بدون که اون یه آدم معمولی نیست..خیلی هم تو کوچه و خیابون و مکان های عمومی ظاهر نمیشه.. پس باید یه شرایط و موقعیتی رو جور کنیم واسه برخورد و اولین دیدارتون.

– چه شرایطی؟

– به نظرم اینش و ندونی بهتره.. چون توی اون برخورد اول.. تو باید کاملاً ناشیانه و عین یه آدم معمولی رفتار کنی. اگه از قبل بدونی چه خبره و چه اتفاقی قراره بیفته.. ممکنه شک کنه که از طرف کسی اومدی.

نچ کلافی ای گفتم.. قضیه خیلی خیلی پیچیده تر از چیزی بود که فکر میکردم..

– ای بابا.. حداقل یه عکسی چیزی ازش نشونم بدید که وقتی دیدم بشناسمش..

– اونم نمیشه! عکس بدیم که بعد چهارچشمی زل بزنی بهش و هی با چشم دنبالش بگردی؟ طرف خیلی تیزتر از این حرفاس.. این همه ساله داره ما رو دور میزنه و هنوز هیچکس نتونسته گیرش بندازه.. رو کردن دست یه دختر بچه که کاری نداره براش.. تحت هیچ شرایطی نباید تابلو بازی بشه.

دستش و زیر چونه اش گذاشت و با چشمای ریز شده اش ادامه داد:

– فکر کنم همین مسئله برگ برنده امون باشه.. اینکه نشناسیش.. توجهش و حسابی جلب میکنه.

هیچی نفهمیدم از این حرف آخرش.. چرا باید توجهش به من جلب بشه؟ مگه من چه فرقی داشتم براش با دخترای دیگه؟ یا تو چه شرایطی باید قرار میگرفتم که مثلاً باعث آشناییمون بشه؟

اصلاً درست بود پا گذاشتن تو این مسیری که اینا جلوم گذاشته بودن؟ اگه دوباره گیر میفتادم و پام به زندان باز میشد چی؟ خودم به درک.. مادری که همین الآنشم چشم دیدنم و نداره به خاطر خبطای گذشته ام.. به چه روزی میفتاد؟

– من.. من خیال نمیکردم قضیه انقدر پیچیده باشه. حوصله دردسرم ندارما.. اگه فکر میکنی رو حساب این چند سال حبس هر خلافی ازم سر میزنه کور خوندی.. من آردام و بیختم الکمم آویختم.

سری بالا انداخت و با بیخیالی گفت:

– خلافی در کار نیست.. تو نه قراره به زور وارد خونه اون آدم بشی.. نه میخوای چیزی ازش بدزدی.. قراره کاری کنیم تا خودش.. با میل خودش تو رو ببره خونه اش. دیگه خودش میدونه از چه راهی!

هنوزم در نظر همچین چیزی غیر ممکن بود.. ولی فکر اینکه به جز این راه حل برای به دست آوردن این مقدار پول اونم تو این زمان کم راه دیگه ای نداشتم زبونم و میبست و دست و پام و شل میکرد.

شمس الدینی که تردید و دست دست کردن منو دید گفت:

– به نظرم هرچی که لازم بود بدونی و دیگه میدونی.. امشب برو خونه.. خوب فکرات و بکن. بعد تصمیم بگیر.. چون وقتی تصمیمت و گرفتی .. ما بلافاصله باید مقدمات کار و آماده کنیم. اون موقع دیگه حق پشیمون شدن نداری. واسه اینکه حسن نیتمونم بهت ثابت بشه.. پولی که لازم داری و همین اول کار میدیم.. فقط..

دوباره اون انگشت بی صاحابش و گرفت بالا..

– حواست و خوب جمع کن ببین چی میگم. تو این کار.. گاف دادن و تابلو بازی درآوردن.. تحت هر شرایطی ممنوعه.. اگه به هر دلیلی لو رفتی و ازت خواستن مقر بیای..

هیچ اسمی از ما و کاری که ازت خواستیم انجام بدی نمیاری.. یادت باشه باید در ازای پول سفته بدی و اگه نتونی این کار و انجام بدی سفته ها رو میذاریم اجرا..

پس هرچقدر هنر و ناز و عشوه بلدی برای خام کردن اون یارو رو میکنی. ولی نه با عجله و بدون فکر که بدتر بهت شک کنه.. ممکنه چند ماه طول بکشه و تو این چند ماه  حتی نتونی به خانواده ات سر بزنی.. پس از الآن بهشون بپسر که پی ات و نگیرن و پا نشن برن کلانتری و اینور اونور دنبالت بگردن.

به اون پسره هم بگو بی کس و کاری.. یا خانواده ات شهرستانن.. اینجوری نگهت میداره و دیگه نمیتونه از زیر زبونت حرف بکشه یا بفرستدت ور دل خانواده ات! هیچ حرفی هم از اینکه این چند سال کجا بودی نمیزنی.. چون انقدر آشنا ماشنا داره که پیگیری کنه و تا مارک شیر خشک بچگیت و دربیاره..

ادا اصولای دخترای تنگ و تیتیشم درنمیاری که آی من خونه پسر مجرد نمی مونم و آی یه وقت دستش به من نخوره. یادت نره هدف اصلی همینه.. که پات به خونه اش باز بشه. پس پیِ همه چیزش و از الآن به تنت بمال که بعداً نگی نگفتی.

اگر رمان سلبریتی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم گیسو خزان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان سلبریتی

ستاره: جسور.. خشن.. بد دهن..
دامون: متکبر.. خود شیفته.. خوش اخلاق

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید